سه تا ترک رفته بودن ایستگاه راهآهن، تا میرسن تو یهو قطار حرکت میکنه، اینها هم میگذارن دنبال قطار حالا ندو کی بدو! خلاصه بعد از هزار بدبختی، یکیشون میرسه به قطار و میپره بالا و دستشو دراز میکنه دومی رو هم سوار میکنه، ولی سومی بندة خدا هرچی میدوه نمیرسه. خلاصه خسته و کوفته برمیگرده تو ایستگاه، یک بابایی بهش میگه: آقاجان چرا اینقدر خودتونو خسته کردید؟ قطار بعدی نیم ساعت دیگه حرکت میکنه، وامیستادید با اون میرفتید. ترکه نفس زنان میگه: ایلده منم نمیدونم! والله من فقط قرار بود برم، اون دوتا رفیقام اومده بودن بدرقم.
امید ::: دوشنبه 86/12/13::: ساعت 5:42 عصر
نظرات دیگران: نظر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 12
کل بازدید :14676
بازدید دیروز: 12
کل بازدید :14676
>>اوقات شرعی <<
>> درباره خودم <<

امید
این وبلاگ برای ارتباط با دوستان گلی مثل شماست
این وبلاگ برای ارتباط با دوستان گلی مثل شماست
>>آرشیو شده ها<<
>>لوگوی وبلاگ من<<
>>لینک دوستان<<
>>اشتراک در خبرنامه<<
>>طراح قالب<<